داستان زیبای دختر بچه
close
آخرین مطالب
  • تبلیغ شما در اینجا
  • طراحی سایت شخصی
  • طراحی سایت فروشگاهی
  • طراحی سیستم وبلاگدهی
  • سیستم سایت ساز اسلام بلاگ
  • مگا برد - پلتفرم خرید اینترنتی قطعات موبایل مگابرد
  • تحلیل و نمودار سازی فرم های پلاگین گرویتی وردپرس
  • اولین تولید کننده پلاگین های مارکتینگ و سئو کاملا ایرانی
  • اولین پلاگین دیجیتال مارکتینگ وردپرسی
  • کمی طاقت داشته باشید...

    اسکینک

    مرجع گرافیک و کد نویسی

    امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403 روز خوبی داشته باشید.

    مکان تبلیغات شما
    آخرین ارسالی های انجمن
    درخواست مطلبمــــطالب درخـــواستی خودر را از طریق لینک زیر به گوش ما برسانید .
    خبر نامه با عضویت در خبرنامه از آخرین اخبار مطالب و سایت ما با خبر شوید .
    داستان زیبای دختر بچه
    داستان زیبای دختر بچه
    • نویسنده : MeHrDaD
    • ارسال شده در تاریخ سه شنبه 19 اسفند 1393 و ساعت 18:42
    • بازدید : 143
    • ادامه مطلب
    • موضوعات

    پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…

    منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

    ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره …

    دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

    حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

    یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

    تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

    همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین …

    0

    داستان خنده دار عاقبت زن نق نقو

    برچسب ها : داستان زیبای دختر بچه , داستان های پند آموز , عکس های دختر بچه , داستان های شنیدنی , داستان های دختر بچه , داستان های باحال , داستان های عبرت گیرنده , داستان عبرت گیر , داستان های پنداموز , مطالب جالب و خواندنی , مطالب جالب ,

    ارسال نظر برای این مطلب

    تعداد صفحات : 140

    • پیشنهادی
    • پربازدید
    • جدید
    • نظرات

    درباره سایت

    آمار سایت

  • کل مطالب : 141
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 2
  • بازدید امروز :146
  • باردید دیروز : 103
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 147
  • بازدید ماه : 3719
  • بازدید سال : 14956
  • بازدید کلی : 117694
  • آرشیو

    نویسندگان

    چت باکس





    captcha


    پیوندهای روزانه

    کاربران

    کدهای اختصاصی

    W3C Standard Website. Valid HTML5 / CSS3 - v1.1
    Copyright © All Rights Reserved for bo2fun
    Design & Develope : Skinak . ir
    طراحی شده با و با کمی
    طراحی و کد نویسی : اسکینک
    تمامی حقوق قالب و مطالب برای اسکینک محفوظ است.