داستان زیبای بخت بیدار
close
آخرین مطالب
  • تبلیغ شما در اینجا
  • طراحی سایت شخصی
  • طراحی سایت فروشگاهی
  • طراحی سیستم وبلاگدهی
  • سیستم سایت ساز اسلام بلاگ
  • مگا برد - پلتفرم خرید اینترنتی قطعات موبایل مگابرد
  • تحلیل و نمودار سازی فرم های پلاگین گرویتی وردپرس
  • اولین تولید کننده پلاگین های مارکتینگ و سئو کاملا ایرانی
  • اولین پلاگین دیجیتال مارکتینگ وردپرسی
  • کمی طاقت داشته باشید...

    اسکینک

    مرجع گرافیک و کد نویسی

    امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 روز خوبی داشته باشید.

    مکان تبلیغات شما
    آخرین ارسالی های انجمن
    درخواست مطلبمــــطالب درخـــواستی خودر را از طریق لینک زیر به گوش ما برسانید .
    خبر نامه با عضویت در خبرنامه از آخرین اخبار مطالب و سایت ما با خبر شوید .
    داستان زیبای بخت بیدار
    داستان زیبای بخت بیدار
    • نویسنده : MeHrDaD
    • ارسال شده در تاریخ سه شنبه 19 اسفند 1393 و ساعت 18:47
    • بازدید : 138
    • ادامه مطلب
    • موضوعات

    روزی روزگاری در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.

    پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.

    او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"

    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"

    گرگ گفت : "میشود از او بپرسی كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟"

    مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.

    او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار می كردند.

    یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد كجا می روی ؟"

    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"

    كشاورز گفت : "می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است ؟"

    مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.

    او رفت و رفت تا به شهری رسید كه مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.

    شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به كجا می روی ؟"

    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"

    شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"

    مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.

    پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد.

    جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"

    و مرد با بختی بیدار باز گشت...

    به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یك رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.

    و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."

    شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم."

    مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"

    و رفت...

    به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."

    كشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریك شویم كه نصف این گنج از آن تو می باشد."

    مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"

    و رفت...

    سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"

    شما اگر جای گرگ بودید چكار می كردید ؟

    بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

    داستان پند آموز , داستان پند آموز و کوتاه , داستان پند آموز جدید , داستان پنداموزبهلول , داستان پنداموز , داستان پنداموز کوتاه , داستان پنداموز جالب , داستان پنداموز جدید , داستان پنداموز پیامبران , داستان پنداموزوجالب , داستان بخت بیدار , بخت بیدار

    0

    کلیپ خنده دار ضایع شدن رونالدو

    برچسب ها : داستان پند آموز , داستان پند آموز و کوتاه , داستان پند آموز جدید , داستان پنداموزبهلول , داستان پنداموز , داستان پنداموز کوتاه , داستان پنداموز جالب , داستان پنداموز جدید , داستان پنداموز پیامبران , داستان پنداموزوجالب , داستان بخت بیدار , بخت بیدار ,

    ارسال نظر برای این مطلب

    تعداد صفحات : 140

    • پیشنهادی
    • پربازدید
    • جدید
    • نظرات

    درباره سایت

    آمار سایت

  • کل مطالب : 141
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 2
  • بازدید امروز :11
  • باردید دیروز : 24
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 142
  • بازدید ماه : 3480
  • بازدید سال : 14717
  • بازدید کلی : 117455
  • آرشیو

    نویسندگان

    چت باکس





    captcha


    پیوندهای روزانه

    کاربران

    کدهای اختصاصی

    W3C Standard Website. Valid HTML5 / CSS3 - v1.1
    Copyright © All Rights Reserved for bo2fun
    Design & Develope : Skinak . ir
    طراحی شده با و با کمی
    طراحی و کد نویسی : اسکینک
    تمامی حقوق قالب و مطالب برای اسکینک محفوظ است.