-
صفحه ی اصلی
Home Page -
تالار گفتمان
Forum -
تبلیغات
ADS -
تماس با ما
Contact Us -
فروشگاه شارژ
Charge Shop
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل ساعتها گفتوگو با زنان معتاد خیابانی در دو منطقه شوش و مولوی و زنان معتاد خانگی در «TC زنان چیتگر» است؛ کسانی که با وجود تمام تجربههای دردناکشان بویژه بر اثر مصرف «شیشه» و بیمهای آینده، همچنان برای رسیدن به زندگی بهتر میجنگند و حالا به تنها چیزی که نیاز دارند محبتی است که کورسوی امید را در دلهایشان زنده نگه دارد.
تلخی
داستان
زندگی این زنان، آنچنان عریان است که نوشتن در موردشان احتیاجی به مقدمه ندارد. آنچه روایت میشود، داستان زنانی است که در بسیاری موارد خودشان نقش چندانی در سوژهشدن نداشتهاند، اما حالا با زندگی در پارکها، خانههای خرابه، کمپهای ترک اجباری، «شِلتر» بانوان و تحمل نگاههای سنگین جامعه به عنوان عضوی اضافه، تاوان پس میدهند.
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل ساعتها گفتوگو با زنان معتاد خیابانی در دو منطقه شوش و مولوی و زنان معتاد خانگی در «TC زنان چیتگر» است؛ کسانی که با وجود تمام تجربههای دردناکشان بویژه بر اثر مصرف «شیشه» و بیمهای آینده، همچنان برای رسیدن به زندگی بهتر میجنگند و حالا به تنها چیزی که نیاز دارند محبتی است که کورسوی امید را در دلهایشان زنده نگه دارد.
روایاتی از زندگی تکان دهنده و شوک آور زنان معتاد +16
نامهای بانوان در این گزارش به خواست آنان به صورت مستعار ذکر شده است.
خواندن این گزارش به گروه سنی زیر 16 سال توصیه نمیشود.
12 ظهر – 2 بهمن – میدان شوش – پارک انبار گندم
همه، همدیگر را میشناسند. همه مصرفکننده هستند. در پارک که قدم بزنی – البته اگر جرأت کنی – پایپ، فندک و حتی سوزن را در دست زن و مرد و پیر و جوان میبینی. با یک نگاه میفهمند که غریبهای و به حضورت در پارک مشکوک میشوند. جلو میآیند، سوال میکنند که چهکار داری و دنبال چه کسی یا چه چیزی هستی؟ من امروز دنبال «فریبا» هستم؛ زنی موادفروش که در «شلتر بانوان» با او آشنا شدم. شلتر، مرکز اقامت شبانه زنان معتاد بیسرپناه است، که با مجوز و حمایت سازمان بهزیستی فعالیت می کند.
– بخشید آقا! اینجا فریبا میشناسید؟
– فریبا؟ کدوم فریبا؟
– همون که تازه از ترک اجباری فرار کرده، مواد هم میفروشه ولی خودش حدود 10 روزه پاکه.
– آهان، فهمیدم کی رو میگی. همون پیرزنه. صبح اینجا بود ولی شاید الان رفته مرکز پزشکان بدون مرز. یا شایدم رفته DIC (مرکز ساماندهی معتادان خیابانی) چند تا خیابون اونطرفتر.
– نمیدونید کی برمیگرده؟ اصلا برمیگرده؟
– معلوم نیست ولی صبح اینجا بود. چیکارش داری؟ از کجا میشناسیش؟
– یکی از دوستام معرفیش کرده. یه کار شخصی دارم باهاش.
– (زنی که کنار مرد در پارک ایستاده میآید وسط بحث): فامیلشی؟ از طرف آقای … اومدی؟
– نه فامیلش نیستم. یه کار شخصی باهاش داشتم.
– (مرد): دوا میخوای؟ پایپ هم دارما. جنس خوب دارم، تایلندی و چینی نیست. با چند سوت (واحد مصرف شیشه) کارت راه میافته؟
– نه، من چیزی نمیخوام. فقط با فریبا خانم کار داشتم. یه ساعت وایمیستم، اگه نیومد میرم.
– باشه آبجی، هر جور راحتی. اگه کار داشتی بگو، در خدمتیم، تعارف نکن.
– نه، مرسی دستتون درد نکنه.
بیش از یک ساعت در پارک انبار گندم منتظر ایستادم. خبری از فریبا نشد و تنها چیزی که از گشت زدن در پارک نصیبم شد گفتوگو با فروشندگان خردهپایی بود که تصور میکردند دنبال مواد هستم و در نبود فریبا به گمان خودشان تلاش داشتند مشتریاش را قاپ بزنند.
دو روز بعد – ساعت 5 بعدازظهر – پارک انبار گندم
فریبا را پرسانپرسان در قسمت جنوبی پارک در حالی که کیف بزرگی در کنارش بود، پیدا کردم. با نگاه اول شناختمش. در اطرافش تعدادی خانمهای مصرفکننده و همپاتوقیهایش، جمع شده بودند. در حال جر و بحث با یکی از مشتریهای جدیدش سر قیمت بود، جلو رفتم.
– سلام
– (نگاهها به سمت صدا برگشت): شما؟
– فریبا خانم منو میشناسی؟
– (مکث یک دقیقهای): اِ، خانوم خبرنگار! اینجا چیکار میکنی؟
– اومدم دنبال شما. پریروزم اومدم نبودید. یه ساعتی هم منتظر شدم.
– آهان، تو اومده بودی دنبالم؟ بچهها گفتن یه آدم غریبه دنبالم میگشته. حالا چیکار داری؟ دنبال چی هستی؟ مواد و اینا که نمیخوای؟
لبخند پرسشگرانه …
– معلومه که نه فریبا خانوم! میخواستم اگه اجازه بدید با بعضی از مشتریاتون صحبت کنم. مثل اون موقعی که توی «شلتر» باهاتون صحبت کردم. میخوام زندگیشون رو بهم بگن و اینکه چی شد که مصرفکننده شدن.
– من مشکلی ندارم، ببین خود بچهها میخوان باهات صحبت کنن یا نه.
– اینا که خودشون همین طوری صحبت نمیکنن. شما واسطه شو، قول میدم که هویتشون کاملا حفظ بشه و مشکلی براشون پیش نیاد.
-فریبا (خطاب به سحر): باهاش صحبت میکنی؟ منم چند روز پیش باهاش صحبت کردم. بچه خوبیه.
– (سحر در حالی که فندک اتمی را زیر حوضچه پایپ گرفته): آخه چی بگم؟ بدبختی ما شنیدن داره؟ خوب این خبرنگارا ما را سوژه خودشون کردن. زندگیم رو بگم که چی؟ تاثیری داره؟
– اگه دوست نداری صحبتی کنی من اصراری ندارم. هر جور راحتی.
– یه چند لحظه صبر کن، (خودش را جمع و جور میکند): چی بگم؟ بچه محله اتابکم، 23 سالمه، هشت ساله بیرونم، 15 سالم بود که با یه پسره آشنا شدم، مث خیلی از دخترای دیگه گول خوردم، رفتم خونش، بهم تعارف کرد و … .
– چی تعارف کرد؟
– شیشه.
– تو چرا کشیدی؟ مگه نمیدونستی شیشهست؟
– نه، یعنی میدونستم شیشهست، ولی گفت اعتیاد نداره. واسه اینکه از چشمش نیفتم، مصرف کردم. وقتی کشیدم حالم دست خودم نبود. برگشتم خونه، دیگه دختر نبودم. به کسی نگفتم. چند بار دیگه رفتم پیشش، همون اتفاق افتاد. اوایل شادم میکرد ولی دیگه جواب نمیداد. گوشهگیر شده بودم. بعد از یه مدتی وابستگیم شدید شده بود. هروئین و کراک هم اضافه کردم. خونوادم فهمیدن، چندبار تلاش کردن که ترکم بدن، ولی نتونستن. شکمم که اومد بالا دیگه بابام تو خونه رام نداد، منم از خونه زدم بیرون. به مامانم گفته بود اگه این دختره دوباره پاشو تو این خونه بذاره، سرشو لب باغچه جلو همه گوش تا گوش میبرم. دروغکی به همه میگفتم خونواده ندارم تا کسی کاری به کارم نداشته باشه و بعضیا هم خرجم رو بدن. البته پسره تا یه مدتی خرجم رو میداد ولی زیر بار بچه نمیرفت. بهم انگ چسبوند. یه مدتی باهاش زندگی کردم، دارو خوردم، بچه رو سقط کردم. مصرفم زیاد شده بود. پسره از خونه انداختم بیرون. الانم هشت ساله که تو خیابونم.
– تا حالا برای ترک اقدامی کردی؟
– به جز اون چند باری که خونوادم تلاش کردن، نه. آخه من کسی رو ندارم که این کارو انجام بده.
– چرا نمیری کمپهای ترک اجباری؟
– اونجا که سگدونیه خانوم! (با عصبانیت) شخصیت بچهها رو له میکنن.
– چرا بدنت پر از زخمه؟
نگاه خیره …
– (فریبا): مال توهمه.
– توهم چی؟
– بعد از اینکه مصرف میکنه فکر میکنه یه موجودات ریزی زیر پوستش دارن راه میرن. بعد سعی میکنه اونا رو با چاقو از زیر پوستش دربیاره. البته توهم خودکشی هم داره. چند بار تا حالا وسط اتوبان وایستاده تا خودکشی کنه ولی بچههای دیگه جلوشو گرفتن. گوشاشو با چاقو سوراخ کرده و بدنش پر از زخم چاقو و تیغه.
– همیشه شبا تو پارک میخوابی؟
– (سحر): اکثر شبا همین جام یا میرم طرف دروازه غار تو خونههایی که پاتوقه. طرفای دره فرحزاد هم میرم. چندتا از همپاتوقیام اونجان.
– شلتر نمیری؟
– خیلی کم، شبایی که خیلی سرد باشه و جایی نداشته باشم. من دیگه بچه خیابونم، ترسی ندارم. واسم فرقی نداره چی سرم میاد.
– بیپول هم میشی؟
– ای خانوم! بیپول؟ من بعضی وقتا انقدر بیپولم که از بوی غذای رستورانا سیر میشم. فقط من این طوری نیستم. خیلی از بچهها این جورین.
– کار که نمیکنی، پول از کجا میاری؟
– شبا کار میکنم. درآمدش بد نیست. مشتریام همین آدمای توی پارک یا دوستاشونن. البته بعضی وقتا توی خونه خفتم میکنن ولی من انتقاممو میگیرم ازشون.
– ساختمان پزشکان بدون مرز هم میری؟ بیماری خاصی نداری؟
– (با پرخاش) حوصلمو سر بردی. ول کن دیگه.
– (فریبا رو به من) ناراحت نشو. یه کم خماره.
– (زهره، یکی دیگر از مشتریان فریبا، زنی قدبلند با ابروهای تراشیده، موهای رنگکرده و پریشان، دندانهای ریخته و لبهای ترکخورده، حدود 40 ساله به نظر میرسید ولی خودش میگفت 27 سال بیشتر ندارد): مریضه، البته مشتریای داخل پارک میدونن که مریضه ولی براشون فرقی نداره چون خود اونا هم مریضن.
آن موقع فهمیدم سحر، انتقامش را چطور از مشتریانش میگیرد.
– دلت واسه خونوادت تنگ نشده سحر؟ نمیخوای برگردی خونه؟
– (چشمانش پر شد و لحنش مهربانتر): دلم واسه مامانم اینا تنگ شده. چند بار خواستم برم ببینمشون ولی نتونستم. بعدها فهمیدم خونه رو فروختن، به خاطر من، ولی من نمیدونم الان کجان.
و اشکش سرازیر شد.
– (زهره خطاب به من): تو از ما نمیترسی؟
– نه. چرا باید بترسم؟
– آخه خیلیا از این پارک رد نمیشن، میترسن، ولی ما کاری به کار کسی نداریم. ما خودمون پر از دردیم. درسته معتادیم ولی انسانیم، خیلیها از ماها تا چند وقت پیش زندگیمون مثل شماها بود. از اول که این جوری نبودیم.
وقتی زهره شروع به صحبت کرد، سحر دانههای بلوری و سفید شیشه را ریخت داخل پایپ، با فندکش که به فندک اتمی معروف است، زیر پایپ را روشن و شروع کرد به کشیدن. دودی سفید در فضا سرگردان شد. اولین بار بود که یک نفر با این فاصله نزدیک، کنارم شیشه میکشید! کمی ترسیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم.
– زهره، تو چی شد معتاد شدی؟
– من؟ والا شوهرم معتاد بود، واسه اینکه شوهرمو نگه دارم بیرون نره، شروع کردم باهاش مواد کشیدن.
– چی شد که از خونه زدی بیرون؟
– مصرف شوهرم خیلی بالا رفته بود. تو یه مکانیکی کار میکرد. صاحب مغازه به خاطر دزدی بیرونش کرد، هر جا هم رفت به خاطر سابقه بد و اعتیادش به شیشه چند روز بیشتر نگهش نداشتن. هر روز هم مصرفش بیشتر و بیشتر میشد، منم باهاش مصرف میکردم. اوایل، مصرفم خیلی کم بود ولی کمکم وقتی شوهرم خونهنشین شد، بیشتر مصرف کردم. حامله شده بودم. دردی که داشتم باعث میشد دیگه شیشه جوابگو نباشه. هروئین و مورفین کنارش مصرف میکردم. بچهم پسر بود. وقتی تو بیمارستان ازم پرسیدن معتادی، گفتم نه. دوس نداشتم کسی بدونه اما وقتی بچهم به دنیا اومد، دکتر از تشنج و استفراغ بچه فهمید معتادم. از ترس اینکه بچهمو بگیرن، بلافاصله بیمارستان رو دو در کردم. دکتر بهم گفت که پسرم معتاده. شیرم رو نمیخورد، دائم گریه میکرد. تشنج داشت. وقتی شربت تریاک بهش میدادم بهتر میشد. پول نگهداریشو نداشتم. همه وسایل خونه رو فروخته بودیم. یه شب شوهرم بچه رو برد، بعد از دو ساعت برگشت. 700 هزار تومن فروخته بودش. یه ماهشم نبود. براش اسمم نذاشته بودیم. حوصله گریههاشو نداشتیم.
– الان ناراحت و پشیمون نیستی؟
– (با عصبانیت زیاد): ببین! من معتادم ولی مادر که هستم، حس دارم. تو بگو، نگهش میداشتم که چیکارش کنم؟ پول داشتم؟ (بعد از یک دقیقه مکث اینبار با لحنی مهربانتر) الان نمیدونم کجاس ولی واقعا نمیتونستم نگهش دارم.
– چی شد که کارتنخواب شدی؟
– وقتی مصرفمون بالا رفته بود، شوهرم خیلی حالش بد بود. یه بار بعد از اینکه با دوستاش تو خونمون مصرف کرد، منو برد تو اتاق، بهم گفت نه من، نه تو، هیچ کدوم پول نداریم. تنها یه راه میمونه. من شیشه مصرف کرده بودم. گیج بودم. خیلی نمیفهمیدم چی میگه. شوهرم رفت و دیدم یکی از دوستاش اومد تو اتاق و در رو قفل کرد. خیلی جیغ و داد کردم، التماس کردم ولی تاثیر نداشت. باورم نمیشد شوهرم به خاطر پول مواد، این کار رو بکنه! دیگه اونجا شوهرم برام تموم شد. چندبار دیگه هم این کارو کرد و هر بار هم قسم میخورد که این بار آخره ولی بازم همون اتفاق. چند بار با چاقو تهدیدم کرد تا اینکه مجبور شدم از خونه فرار کنم. چند روز رفتم خونه یکی از ساقیا که زن بود. اونجا هم داستان همون بود. کلی بهش التماس میکردم ولی میگفت باید اینجوری پول موادت تامین بشه. ولی خانوم میدونی؟ این بهتر از اون بود، چون دیگه شوهرت نبود که تو رو مجبور کنه، کسی که فکر میکردی ناموسشی. الانم سه سالی میشه که تو خیابونم.
– درس خوندی؟
– آره، پیام نور رفتم ولی وسطش ول کردم. ریاضی میخوندم.
– نرفتی دنبال بچهت؟
– (فریبا به جای زهره): آخه بره دنبالش چیکار؟ کجا میتونه پیداش کنه؟ یه بچه معتاد، یه مادر عملی … زهره تازه چند روزه برگشته.
– کجا رفته بودی؟
– (باز هم فریبا): باردار بود، رفت بچهشو به دنیا بیاره. چند روز پیش تو همین پارک دردش گرفت.
– الان بچهت کجاست؟
– همون موقع که به دنیا اومد بردنش. از قبل توافق کرده بودیم. نگهش میداشتم که چی؟ بچه اولم که باباش مشخص بود، نتونستم نگهش دارم. الان یه بچه معتادو که تازه نمیدونم باباش کیه واسه چی نگه دارم؟
– چرا ننداختیش؟
– پیشفروش کرده بودم. یعنی از موقعی که توی شکمم بود، فروخته بودمش به یه دلال. دلالا آمار پاتوقا را خوب دارن. خداییش بعضیاشون بیانصاف هم نیستن. آدمو دور نمیزنن. بسته به جنس بچه، خوب پول میدن.
– یعنی دختر و پسر قیمتشون متفاوته؟
– (زهره): آره خب، قیمت پسر بیشتره.
– بچه تو چی بود؟
– دختر.
– معتاد بود؟
مکث چند ثانیهای …
– فکر کنم.
– وقتی به دنیا اومد دیدیش؟
– نه، ندیدمش. نمیخواستم ببینمش. اونجوری کار برام سخت میشد. ندیده فروختمش.
– چهقدر فروختیش؟
سکوت …
– (فریبا برای اینکه بحث را عوض کند): تا حالا از نزدیک، شیشه دیدی؟
– نه.
– (کمی شیشه ریخت کف دستش): ببین، تلخه ولی بو نداره. به خیلی از ماها میگفتن شیشه اعتیاد نداره ولی اعتیادش از هر کوفتی بدتره. من خودم دوازده سیزده روزه که پاکم. اگه الانم میفروشم واسه اینه که به پولش احتیاج دارم. وگرنه به جون بچههام، دوس ندارم این کارو بکنم. خودت زندگی منو میدونی. به خاطر مواد تا حالا سه بار اُوردوز (عارضه ناشی از مصرف زیاد مواد مخدر) کردم و تا دم مرگ رفتم. امیدوارم بتونم ادامه بدم. میخوام فروشو بذارم کنار. به خدا ما هممون از این وضعیت خستهایم ولی چارهای نداریم. از صبح که بلند میشیم تا آخر شب که سرمون رو روی بالش بذاریم البته اگه بالشی باشه و مجبور نباشیم روی مقوا بخوابیم، دنبال موادیم. ما زندگی میکنیم تا مصرف کنیم. زندگی خیلی از ما خلاصه شده توی پارک، پایپ، سوزن، پیکنیک، چند سوت شیشه، دو پُک، سه پُک …
روایاتی از زندگی تکان دهنده و شوک آور زنان معتاد +16
ساعت 6 بعدازظهر – 22 دیماه – میدان شوش – خیابان ری – بلوار انبارگندم – شلتربانوان
«ثریا» شش سال پیش دوباره متولد شد. به خاطر مصرف زیاد، خانوادهاش او را ترک کردند. سه سال کارتنخواب بود. ساختمانهای نیمهکاره، پارک و کنار رودخانه فرحزاد، سرپناهش بودند. مدتی بود مسئولیت شیفت مرکز سرپناه شبانه «شلتر» بانوان جمعیت خیریه تولد دوباره را برعهده داشت؛ جمعیتی که زیر نظر بهزیستی کار میکند و ثریا را با آغوش باز پذیرفته بود. او پاکی خود را مدیون پیگیریهای مددکاران این جمعیت خیریه میدانست.
با مددجویان مرکز دوست بود. یک شب که نمیآمدند با آنها دعوا میکرد که چرا خوابگاه نیامدهاند. دغدغهاش این بود که شب را بیرون نمانند. با زبان اعتیاد با آنها صحبت میکرد که راحتتر با او همراهی کنند. از لیلا – دختر 16 ساله لالی که در خیابان مورد تعرض قرار گرفته بود و آن زمان 6 ماهه باردار بود – مثل دخترش مراقبت میکرد و محبتی که فرصت نکرده بود آن را نثار دخترش کند، به لیلا میبخشید؛ لیلایی که برای ترک مواد، متادون مصرف میکرد و میخواست از پول کار خدماتی که در این مرکز انجام میداد برای خودش و امیرحسین (نامی که او برای پسرش انتخاب کرده بود) خانهای دست و پا کند.
**********
بلوزی بلند پوشیده بود تا اندامهای زنانهاش مشخص نشود. تلاش میکرد با صدای کلفت و نسبتا مردانه صحبت کند و در هنگام حرف زدن از نگاه به چشمان مخاطب فرار میکرد. اسمش «رعنا» بود؛ یکی از مددجویانی که برخی شبها برای خواب به شلتر میآمد. ثریا او را برای گفتوگو به من معرفی کرد. شب قبلش با فاطمه که یکی دیگر از ساکنین شلتر بود، دعوایش شده بود. گریه کرده بود و به ثریا گفته بود که امنیت جانی ندارد.
بچههای خوابگاه در مورد او میگفتند که دوست دارد تیپ مردانه بزند و مثل مردها رفتار کند. از در که وارد شد، از نوع صحبت کردنش و نگاهی که میکرد مشخص بود که در توهم ناشی از مصرف به سر میبرد؛ گرچه خود او مثل برخی دیگر از مددجویان شلتر میگفت که معتاد نیست و پاک است.
– شما از کمیته اومدید؟
احتمالا منظورش همان کمیتههای انقلاب بود که اوایل انقلاب تشکیل شد. خیلیها هنوز هم از واژه «کمیته» برای نیروهای نظامی و انتظامی استفاده میکنند.
– نه. چرا فکر میکنید از کمیته اومدم؟
– آخه یه نفر اون بالا داشت درباره کمیته حرف میزد.
– (ثریا به رعنا): الان احساس امنیت میکنی؟
– یه ذره.
– (من): چرا؟
– چون فاطمه تهدیدم میکرد.
– (ثریا): دستخط رعنا خیلی خوبه. رعنا، بیا رو این تابلو یه بیت شعر بنویس تا ببینن چه دستخطی داری.
و نوشت: هزار مرغ غزلخوان به نام عشق تو پر زد / میان آن همه، بالِ مرا نشانه گرفتی
آن را با صدایی مبهم و سرماخورده خواند. متوجه نشدم. از او خواستم که دوباره بخواند. تکرارش کرد.
– هزار مرغ غزلخوان به نام عشق تو پر زد / میان آن همه، بالِ مرا نشانه گرفتی
– از چند سالگی خطاطی میکنی؟
– از 10 سالگی.
– این شعر مال کیه؟
مکث کوتاه …
– مال مهدی سهیلیه.
– کدوم کتابش؟
– الان یادم نیست. (خطاب به مسئول خوابگاه) من میتونم برم بالا؟
– بالا چیکار داری؟
– کار دارم. بچهها داشتن در مورد کمیته حرف میزدن. شما از کمیته اومدین؟
– نه. آخه قیافه من میخوره از کمیته اومده باشم؟ اصلا مگه الان کمیته هست؟
– (ثریا): رعنا، اینجا رو صندلی بشین و به سوالات خانوم جواب بده.
– اذیتش نکنید. اگه میخواد استراحت کنه مزاحمش نمیشم.
با کمی اکراه، کاملا مردانه روی صندلی لم داد و نرفت.
– (ثریا): رعنا، قشنگ بشین. مث یه خانوم. راستی شنیدم تو از من بدت میاد.
– نه بابا. کی میگه؟ من عااااااااااشقتونم.
– واسه چی؟ راستشو بگو.
– به خاطر متانتتون.
– دیگه؟
– چون خیلی جیگرید.
– جیگر یعنی چی؟
– یعنی همه چی.
– من که دعوات میکنم …
– از همینتون خوشم میاد. جذبه دارید. من میتونم برم بالا؟ شما از کمیته اومدید؟
– نه، من واسه مصاحبه اومدم. میخواستم باهات صحبت کنم. البته اگه دوس داری.
– باشه.
– از چندسالگی شروع به مصرف کردی؟
– 10 سالم بود که واسه اولین بار سیگار کشیدم.
– بعدش؟
– یادم نمیاد. فکر کنم تریاک کشیدم.
– از کجا آوردی؟