داستان های عبرت گیرنده
کمی طاقت داشته باشید...

APKTOP1.IR

مرجع دانلود بهترین های اندروید

امروز جمعه 12 بهمن 1403 روز خوبی داشته باشید.

آخرین ارسالی های انجمن
درخواست مطلب مــــطالب درخـــواستی خودر را از طریق لینک زیر به گوش ما برسانید .
خبر نامه با عضویت در خبرنامه از آخرین اخبار مطالب و سایت ما با خبر شوید .

داستان زیبای دختر بچه
داستان زیبای دختر بچه
  • نویسنده : MeHrDaD
  • ارسال شده در تاریخ سه شنبه 19 اسفند 1393 و ساعت 18:42
  • بازدید : 166
  • ادامه مطلب
  • موضوعات

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره …

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین …

برچسب ها : داستان زیبای دختر بچه , داستان های پند آموز , عکس های دختر بچه , داستان های شنیدنی , داستان های دختر بچه , داستان های باحال , داستان های عبرت گیرنده , داستان عبرت گیر , داستان های پنداموز , مطالب جالب و خواندنی , مطالب جالب ,

تعداد صفحات : 140

  • پیشنهادی
  • پربازدید
  • جدید
  • نظرات

آمار سایت

  • کل مطالب : 141
  • کل نظرات : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • تعداد اعضا ویژه : 651
  • آرشیو

    نویسندگان

    پیوندهای روزانه

    کاربران